کارت دیراورده بود ما نمیخواستیم بریم با اصرار مادرشوهرم رفتیم
مادرشوهرم از صبح زود زنگ زد که بیا ۲ظهر دوتاتون برید ارایشگاه نوبت گرفتم اخه مگه عروس دامادیم اینموقع بریم
اینقدر زنگ زد بالاخره ۱۰ صبح رفتیم توراه طلاهامو گم کردیم چون همش زنگ میزد دیر شده
شوهرم گفت مانمیایم عروسی مادرشوهرم پیگیر که چرا به برادرشوهرم گفته باز چرا زنش نمیزاره بیان عروسی
ما خودمون از خونه رفتیم عروسی ماشین دوست همسرم گرفتیم
بعد عروسی سریع اومد گفت من باهاتون میام بریم خونه من
من گفتم نمتونم چون لباس مجلسی دارم فردا چطوری برم خیابون چون ماشین دوست همسرم شب بهش داد باید فردا با تاکسی میرفتیم
بعد گفت عروسای مردم شب عروسی لباس دیگه هم برمیدارن خب یادنداری😐
شوهرم گفت مامان کمک کن بره بالا بعد مامانش در محکم بهم زد روم و اخم کرد
برادرشوهرم گفت خب بمونید با عصبانیت و داد ،خونه خودشون یه کوچه فاصله داره ماهی یه بار بزور خودشون میرن
فرداش مادرشوهرم زنگ زده که اره نمیزاری و فلان که پسرم بیاد
درصورتیکه ما قسط داریم و صبح تا شب سرکاره و من خودم مجبورش میکنم با خستگی زیاد بریم از مامانت سر بزن