من بچه بودم داییم یه گوشی داد به مامانم نگو شماره های سیمکارتش مونده بودن تو گوشی
مامانم گوشی رو نمیبرد جایی اصلأ بهش اهمیت نمیداد از این ساده ها بود
زنگ زدم به دوست داییم باهاش دوست شدم 😐😐😐
یه مدت گذشت پسره که اون موقع سی سالش بود گفت بیا ببینمت منه اوسکول هم با یه بلوز شلوار و یه روسری رنگ و رو رفته و دمپایی هایی که جلوبسته بودن پاشدم رفتم پارک
دیدم پسره با یه شاخه گل وایساده منتظر من
رفتم گفتم سلام 🥲 گفت سلام عمو جون خوبی؟ گفتم ممنون اون گل مال منه ؟ گفت نه عموجون مال دوس دخترمه الان میاد توأم برو اینجا نمون
گفتم خب منم دیگه 😐 پشماش ریخت گفت گمشو تا به داییت نگفتم 😑🤧