نفسم به نفسش بند بود روزی چند بار عکساشو نگاه میکردم ولی جوری دلمو شکست و رفت که چند وقته دلم نخواست وارد فضای مجازی بشم
تا چندپقت دیش همش چکش میکردم ی روزی که قرار بود سرکارم برم پاشدم دیدم داره هوا روشن میشه و من از سرشب تا اون موقع زیر پتو گریه کرده بودم به آدمی که تو آینه دیدم دلم سوخت اصلا انگار من نبودم و دلم داشت به اون دختر با اون قیافه میسوخت و همونجا به خودم قول دادم دیگه حتی چکشم نکنم
بعضی وقتا مثل الان باز تا صبح گریه میکنم همش ی سوال تو ذهنم هست چرا ؟
چرا ؟
چرا ؟
مگه من چم بود یعنی همش بخاطر اینکه نتونستم پابه زارم رو یه سری چیزا و انجامشون بدم ؟
عمیقا حس میکنم دلمو شکست