آخه آنقدر بی غیرته دیروز برای ی لیوان شیر که بچه خورده غر میزنه میرم سر کار بهش خوش میگذره نمیخام بچه زیاد باهاس تنها باشه ازش یاد بگیره چون واقعا بچمو برعلیه من میکنه بادش میده بهم بی احترامی کنه
این فقط باید بمیره تا من راحت بشم همین منم موندم تا حلوای همشونو بخورم
از خودم و چیزی ک هستم بدم میاد من عاشق آدمای خدا میدونه چ دلسوزانه پیگیر کار مردمم دلم میسوزه ک ی همچین هیولایی ازم ساختن