یه روز ماه رمضون بود منم خیلی انرژی نداشتم
من همیشه هررررر کاری خواهر بزرگم ازم خواسته فورا انحام دادم، بعد با احترام تمام ازش خواستم میشه بری برام یه دوک نخ بخری خودم نمیتونم(روزه نبود خواهرم)
بعد انقققدر شروع کرد به بدو بیراه گفتن که نگووو
منم هیچی نگفتم یهو مامانم گفت چرا بهش بد و بیراه میگی، گفت بره گمشه فک کرده کیه، منم دلم شکست ولی چیزی نگفتم
من از اون روز درست 8 ماه باهاش صحبت نکردم