مامانم یه مریضی سخت خودایمن گرفته چند ساله
خیلی هم استرس کشیدم بابتش ...
خیلی تلاش کردم بریم دکتر نیومد چون اوایل شدید نبود
مامانم خیلی دیکتاتوره و حرف حرف خودشه
بزور دوماه پیش بردمش دکتر شهر خودمون که داروها اثر نکرد
دیگه چون مدت ها پشت گوش انداخته بودو شدت گرفته بود بیماریش گفت پاشم برم تهران دکتراش بهترن و رفته بود خونه خالم
خالم وضع مامانمو دیده بوده گفته بوده من خیلی از دخترت ناراحتم، تو این وضع بودی چجور نیاوردتت دکتر !!!
انقدر بهم برخورد...از هیچی خبر نداره دهنش باز کرده قضاوت الکی
اوالا من بارداری پر خطر دارم چندماهه از جام تکون نخوردم و این مدت که بیماری مامانم شدت گرفته من زمین گیر بودم
دوما مامان من از خدا هم حرف شنوی نداره چه برسه بمن که بتونم راضیش کنم بفرستمش دکتر ..
بعدشم انقدر این مدته غصه خوردم سر مامانم که حد نداره بارها ازش خواهش کردم بره دکتر تا من از استرس نجات پیدا کنم گوش نکرده
واقعا بهم برخورده، ندیده و نشنیده آدمو قضاوت میکنن
ان شالله خودش تو همچین شرایطی گیر کنه فقط