ظهر مهمون داشتیم برای ناهار من گفتم دارم میرم ترشی بیارم از راه پله
و رفتم دیدم ترشیی وجود نداره
دیدم شوهرم برداشته بود ترشی بده به مامانش و خواهر زادش
فکر نمی کردم همه رو ببره
بعد دیدم که هیچی نیست
از شدت عصبانیت دست و پام افتاد به لرزه بغض کردم و پر از عصبانیت داشتم میترکیدم
دوییدم تو اتاق بعد با نفس عمیق و هزار تا صلوات و باد زدن خودم و اوکی کردم و رفتم پیش مهمونا
بعد مهمونا رفتن و ما با یکی از دوستای همسرم رفتیم بیرون
بعد شوهرم پیاده شد جیگر و کباب و … خرید اورد ماشین پر از فلفل
گفته بود لقمه پیچ کنن سیخارو کثیف کاری نشه تو ماشین
میدونه چیزی فلفل داشته باشه و تند باشه من دستم نمیزنم بهش
بعد من ترکیدم که چرا گذاشتی فلفل زد چرا ترشی نگه نداشتی و به فروشنده ی جیگرا و شوهرم و خانواده شوهرم و همه فش دادم داد میزدمااااا
انقدر غرررررر زدم شوهرمم هیچی نگفت
این دوست شوهرم فامیلشم هست
کوفتشون کردم
حالا ناراحتم و عذاب وجدان دارم
چرا من نمی تونم جلوی خشمم و بگیرم
یا دائم قهر کردم تو اتاقم درو قفل کردم یا بغض کردم یا گریه یا دعوا یا عصبانیت یا غر
چرا نباید نتونم جلو خودمو بگیرم
ناراحتم بازم خودخوری شروع شد
من آدم به شدت مهربونیییی هستم همه ام اینو میگن اما عصبی ام خیلی عصبی و این میزنه همه چیو خراب میکنه