زن سابق همسرم خیلی خانم خوبیه ها متشخص و همه چی تموم چند بار هم دیدمش واقعا رفتارش باهام خوب بوده یعنی رفتارش در حد اینکه زن پسر عموش هستم بوده
شوهرم میگه اون موقع زندگیشون خوب بوده واقعا هر چند که ازدواجشون سنتی بوده ولی سعی کرده کم نزاره براش ولی خانمش هیچ حسی نسبت بهش نداشته بعد اینکه دخترشون به دنیا اومده سه ماهش بوده گفته طلاق میخوام ازت من نمی تونم باهات زندگی کنم نمی تونم الکی وانمود کنم دوست دارم در حالی که ندارم زندگیمون خیلی بده بعد شوهرمم مخالفت کرده بعد خیلی اصرار کرده و فقط و فقط طلاق میخواسته شوهرمم آخرش کنار اومده و طلاقش داده هم مهریه رو داده هم بچه رو چون نمیخواسته بچه اش از مهر مادرش دور کنه ولی تا وقت میکرده میرفته بچه اش ببینه الان بچه اش نخبه ریاضی هست و همه چیز براش فراهم میکنه خونه تهران خریده براش هزینه سفر های خارج از کشور خودش و مادرش میده موندم چرا خانم سابق همسرم نتوانسته با این همه مهر و محبت زندگی کنه واقعا عشق و علاقه آنقدر مهمه؟