ولی یه خاطره جالبم بگم
من یه روز رفتم بیرون دلمم شکسته بود یه خاممی بهم گف بیا برام گلاب بخر من رفتم بخرم دیدم گرونه گفتم خاج خانوم من واقعا در توانم نیس
بعد گف خب کوچیکشو بخر من گفتم چرا پرروعه و اومدم اینور
بعد تو دلم گفتم نکنه برم خونه پشیمون بشم ک چرا کمکش نکردم شاید امتحان خدا بوده
رفنم بهش گفتم حاج خانوم گلاب برا چی میخوای گف برا اعصاب خوبه بریزم تو چاییم خس خوبی نگرفتم از حرفش ولی پررو پررو باز برگشت گف خب بیا شامپو پرژک بخر
گفتم عب نداره من کم پیش میاد بیام بیرون و در یال شاید یکی دوبار اینطور موردی پیش بیاد بذار انجام بدم رفتم خریدم دادم بهش
من ۵۲ تومن دادم به پول شامپو
بعد چن روز دیدم تو حسابم ۵۰۰ تومن اومد بعد دوستم زنگ زد گف کادو من به تو
برام جالب بود چون دو دل بودم بعدش میگفتم چرا کمکش کردم کمک برا ادم مستحقه ولی همونجا با خودم گفتم خدا با تو معامله میکنم و این اتفاق افتاد
حالا جالبه من چن ماهه هر ماه یه مبلغی میریرم برا پخش قربانی بین نیازمندا به یه ادم مطمئن ولی نتیجه اینطوری ندیدم واقعیتش انقدر واضح