رسماً دعوامون شده بود اون گفت چرا انقدر ضعیفی سریع با هر حرفی اینطوری قاطی میکنی چرا مثل ترسو ها فرار میکنی چیزی نشده که منم گفتم نمیدونستم بابد مثل خودش بی حرمتی میکردم تا بهم بگن قوی یا هم که خودم رو بزنم به خریت و هیچ کاری نکنم تا بهم بگن شجاع
بعدش هم گفتم اصلاً تو که انقدر بچه ای که بقیه برات تصمیم میگیرن به چه حقی اومدی سراغ من
عصبانی شدم نمیخواستم بگم دست خودم نبود انگار
خیلی ناراحت شد
عذاب وجدان دارم
گفت آره حق با توئه و رفت
از طرفی هم توقع نداشت از من این حرفا رو اونم با داد و بیداد بشنوه
چون اصولاً ساکت و منزوی ام
خانوما فقط اگر کند جواب میدم به خاطر اینه که بدجوری مریضم و نا ندارم حتی مرخصی گرفتم چند روز این قضیه هم حالم رو بدتر کرد