منم مثل تو بودم اما دیگه تو ۲۵ سالگی وا دادم و تو گروه رشته دانشگاهیمون با یکی حرف زدم، اونم پسر خوبی بود ولی اصلا تو فکر ازدواج نبود، معذرت میخوام ولی بفکر بوس و لب و چت های آنچنانی بود، خب منم نیاز داشتم، تا یجایی باهاش راه اومدم ولی دیگه به غرورم برمیخورد و هرروز شکسته تر میشدم..
تا اینکه یه روز جدی صحبت ازدواج کردم و گفت که هنوز تا پنج سال آینده قصد ازدواج نداره و اینکه مامانش گفته بود باید دختره از خودت کوچیکتر باشه،(من شش ماه ازش بزرگتر بودم) و یه مدلی گفت فهمیدم مامانشازم خوشش نیومده(😏)، و کم کم تو دلم حذفش کردم، و خواستگارامو قبول میکردم..
یبار بهش گفتم خواستگار دارم اصلا براش خیلی مهم نبود و فکر میکرد من هیچوقت ازش دل نمیکنم!!
ولی دل کندم، با خواستگارم حرف زدم... و نهایتا کاملا باهاش کات کردم... چند بار اومد سمتم گفت نرو..
ولی دیگه دیر بود!!
با خواستگارم در شرف ازدواج بودم که از طریق دوستمون پیغام فرستاد و گفت برگرد.. من دیگه قصد ازدواج دارم! گفت من و تو باهم خوشبخت میشیم! گفت همه جا منو میبینه و همه رو شبیه من میبینه!!
من یلحظه دست و دلم لرزید و خواستم برگردم اما اینکارو نکردم و با خواستگارم ازدواج کردم..
الان راضیم
(احتمالا اگه دوست بشی شاید همچین سرگذشتی برای تو هم تکرار بشه ولی امیدوارم از همون اول با بخت خودت آشنا بشی)