پسر عمه ام یک سال ازم کوچیکتر بود بخاطر ارث و میراث بابام خواست باهام ازدواج کنه مامانش اصلا راضی نبود اون میخواست که با دختر خاله اش ازدواج کنه
اوایلش من مخالف بودم چون بهش علاقه ای نداشتم ولی بابام گفت اگه باهاش ازدواج نکنی دیگه هیچ کس قبول نمیکنم منم تو اوج بچگی از ترس بابام بله رو گرفتم و ازدواج کردیم ذوقش فقط برای یک ماه بود بعدش تموم اون دوست داشتن ها و ذوقش تموم شد یه پسر بچه ۱۸ ساله فقط کارش رفیق بازی بود گاهی شبا تا ساعت ۲ توی خونه تنها بودم ولی هیچی بهش نگفتم منم دانشجو بودم با همه سختی ها خانواده اش میومدن خونه ام و کلی ایراد میگرفتن که خونه ات تمیز نیس آشپزی بلد نیستی و.... و من همه رو نادیده میگرفتم و میگفتم چشممم در حالی که اون خونه با تمام وسایل بابام بهمون داده بود من سعی میکردم خودم بهتر کنم وسواس گرفته بودم یادمه از خواب شبم میزدم که هم شوهر داری کنم هم خونه داری هم به درس و دانشگاهم برسم