دیگه کم کم از زندگی دلسرد شده بود واقعا بعد اون دفعه کتک خوردم نه مقابله میکردم باهاشون نه کنار اومدم باهاشون فقط سرد بودم و سرم تو لاک خودم بود زندگیم میکردم نه متلک علی شوهرم مهم بود نه خانواده ام تا اینکه مامانم مریض شد و نیاز به پیوند اعضا داشت یک سال از ازدواجمون گذشته بود بابای خسیسم با وجود اینکه پول داشت ولی نداد منم خواستم اموالی که به نامم بوده بفروشم و بدم که شوهرم سر همین قضیه جنجالی راه انداخت و گفت وای به حالت که یک متر از اون خونه ها رو بفروشی می‌کشمت طلاقت میدم منم گفتم بده به درک مال تو نیست مال منه هر کاری بخوام میکنم باهاشون
۱۸ سال که وقت زن گرفتنش نبود
لایک
خلاصه رفت به بابام گفت و بابامم کلی دعوام کرد منم مجبور شدم خودم به مامانم پیوند اعضا بودم یادمه شوهرم یه بارم نیومد بیمارستان ببینه چی شده و این مشخص میکنه اصلا مهم نبودم هنوز از خداش بود من بمیرم
خداروشکر عمل منو مامانم به سلامت تموم شد با همه سختی هاش و از این مشکل هم گذشتیم
انقد دیر گذاشتی یه سر به تاپیکات زدم فک کنم کاربری دستم ۲۵۹ نفره
خدا اول پدرتو لعنت کنه
بعد این شوهر ....تو
کاش چاخان کنه...
چیشد
حلال زاده به داییش میره دیگه، این بدتر بابات بابات بدتر از این
تا اینکه شوهرم فهمیدم از هم نشینی با رفیق هاش معتاد شده و مواد می‌کشه اما بازم با تحدیدهاش سکوت کردم چیزی نگفتم
مجبور بودم خرج اون و خونه رو بدم من دانشجو بودم ولی بابام همه پول می‌داد ولی به خواهر زاده اش هیچی نگفت با اینکه خبر داشت کم کم این مواد به خونه خودمون راه پیدا کرد و تو تراس مینشست و مواد میکشید و من از بوی بدش دو سه بار مسموم شدن به مامانم هیچی نگفتم چون تازه عمل کرده بود و من نمی‌خواستم حرص بخوره همش به دروغ میگفتم زندگیمون خوبه
اجازه بده باور نکنیم!!!تقسیم اموال کرده ولی خرج مریضی زنشو نمیده!!!
