مادرم ۵ ماهه فوت شدن
جوون بودن
۵۶سالشون بود ۳ سال درگیر سرطان بودن
من و خواهرم اون مدت یک روز درمیون میرفتیم برای پرستاری و کمک ب کارای خونه
البته خدا برادرامو حفظ کنه اونام خیلی کمک میکردن
حالا که مادرم ۵ ماهه فوت شده بازم تند تند میایم من خودم هفته ای دوبار یا س بار میام برای آشپزی و کارای خونه
برامون سخته کار دوتا خونه ولی برادرام مجردن و سرکار میزفتن پدرمم همینطور خودشون شبا از پس خودشون بزمیان
هم من هم خواهرم وقتایی که نمایم همش حس میکنیم مامانم ناراحته
داداشاتون ازدواج کنن بعد بزارین باباتون ازدواج کنه
اخی عزیزم روحشون شاد باشه😔
هفته ای دو بار برید هر کدوم اگه نتونستید غذا و اینا زیاد درست کنین خودشون گرم کنن بخورن
خدا بیامرزه من الانم ماهی یبار میرم
چون مهری نیست عاطفه ای نیست
چقدر رندگیت عین منه
۳ هفته یبار یاماهی یبار میرزم
میدونه چیه درسته الان دلت برا مهربونیات مامانت پر میکشه و سخته اما خدارو شکر کن این همه خاطرات خوب داری ازش
مامان من تو هیچ شرایطی پشتم نبوده هیچوقت دست محبت رو سرم نکشیده پریروز گفتم انقد دلم آش میخواد گفت بگو مادرشوهرم درست کنه
مادرشوهرم مشهد بود امشب اومد خونش زنگ زدم زیارت قبول بهش بگم گفت فردا بیا چی برات بپزم چی دلت میخواد با اینکه مریض احوال
مادر خودم که جوونتر و سرحال تره هیچی
وقتایی که مادرشوهرم خوبی میکنه روانی میشم میگم خدایا من این حسارو از مامانم میخواستم وقتی میبینم دلش پر میکشه برا خواهرشوهرم از حسودی دق میکنم
البته ببخشید نباید تو این حال و هوات اینارو می‌نوشتم
دست خودم نیست وقتی میبینم می‌شنوم یکی مادر خوب داره یا حتی برا شما که به رحمت خدا رفته
حالم اینجوری میشه
