بعد از مدت ها جاریم دعوتمون کرد خونش خانواده شوهرم همه بودن بعد دخترم ۹ سالشه گفت آب میخاد جاریم گفت آب تو فلاسکه برو بخور دخترمم رفت لیوان برداشت ک لیوان از،دستش میفته جاری اولش هیچی نگفت بعد یهو از،جاش بلند شد و رفت سمت دخترم محکم زد تو گوشش و گفت حواست کجاس حالا لیوانام لنگه شدن زود باش گمشو برو پیش مامانت بیچاره دخترم آب هم نخورد همه اونجا پشت من بودن حتی برادرشوهرمم پشت من بود جاریم وقتی دید هیچکس طرف اون نیست گفت همتون از خونم برید بیرون لیاقت ندارید دعوت بشید خونه کسی بعدم رفت تو اتاق و درو قفل کرد دیگم بیرون نیومد برادرشوهرم کلی عذر خواهی کرد مام دیگه همه پاشدیم رفتیم خونه هامون واقعا یه لیوان انقدر مهم بود؟