من یک زن میشناسم حدودا 37 38 سالشه و شغل و تحصیلات پزشک هستن و خیلی خوشگلم هست
حالا جریان ایشون اینکه
برادر ایشون که اونم پزشکم هستش با یکی از فامیل هاشون سر مسائل خانوادگی تو خیابان جر و بحث میکنن و طرف رو هل میده طرف میافته جلو ماشین که با سرعت رد میشه از بد شانسی و میمیره خلاصه برادر ایشون محکوم به قتل میشه و اعدام
خانواده مقتول که میشن خانواده عمه این دختر و قاتل هیچ جوره حاضر به رضایت نیستن خلاصه بعد پادرمیانی بزرگان و ریش سفیدان و مصلحت اندیشان شهر که ناخواسته بوده و بنده خدا عصبی بوده یک هل داده و زن و بچه داره
خانواده مقتول به یک شرط حاضر به رضایت میشن
ازدواج دختره با پسرشان (همون مثال که جای خون اومدم)
میگن پسره دیپلم ردی ولگرد یک روز کار میکنه یک روز نمیکنه و بشدت بداخلاق و بددهن
دختره هم بخاطر برادرش و برادرزاده هاش قبول میکنه
بنده خدا بدون هیچ مهریه و حق و حقوقی یا شرطی
ولی با جهیزیه کامل
میگن حتی تو مراسم عقدش لباس سفید تنش نبوده فقط سه چهار نفر رفتن عقد کردن و تمام
حالا چرا دلم براش میسوزه
اولا که طرف اینهمه زحمت کشیده پزشک شده که آینده خوب داشته باشه اما این جریان باعث شده حق انتخاب برای زندگیش و آینده اش نداشته و ازدواج اجباری.
دوماً خیلی شنیدم که شوهرش و خانواده شوهرش با بدترین شکل ممکن باهاش برخورد میکنن
بقول یکی انگار برده آوردن هرجور بخوان باهاش برخورد میکنن
اینم مجبوره بسوزه و بسازه
سوما طرف از یک زندگی خوب و عاشقانه و پر آرامش با تشکیل خانواده محروم شده
گاهی آدم این چیزها رو میبینه با خودش میگه خدا کجاست مگه؟ این آدم اگر میذاشت داداشش اعدام بشه مطمئنن تا آخر عمر توسط خانواده خودش اذیت میشد و عذاب وجدان داشت و نمیتونست تو چشم برادرزاده هاش نگاه کنه
قبولم کرد زندگی خودش نابود شد و خودشو و آینده اشو فدا کرد
این وسط باید خدا یک کاری میکرد که نکرد