2777
2789

سلام بچه ها

من فقط وارد این اکانت قدیمیم شدم که داستانمو بگم و بلکه به یکی کمکی بشه همم برای خودم مرور بشه 

نوشتم از قبل دوست داشتین بخونین

حتی موقع نوشتنش هم دست و پام میلرزید 

از اخر هم اسکرین پیامای اولمو میزارم


من یه دختر مذهبی ام

سه سال پیش که وارد دانشگاه شدم ترم اول از همه گریزون بودم همه بچه های کلاس فازشون با من فرق داش

یه کلاس حدود ۶۰ نفره

همه پشت پرده کلاس تو پی وی های همدیگه میلولیدن یه روز میگفتن فلانی با فلانیه و فرداش میگفتن کات کرده رفته با یکی دیگه

ولی من فامیل بیشتر  پسرای کلاسمونو هم حتی تا اخرای ترم یک نمیدونستم چه برسه که بخوام باهاشون چت بکنم

با دخترا میرفتم و برمیگشتم خوابگاه

تا اینکه وسطای ترم، یه روز که توی کلاس نشسته بودیم یهو یه اقایی به نسبت سنش از ماها بیشتر میخورد از جلوم رد شد

من واقعا محوش شدم یه لحظه خودمو گم کردم

به بغل دستیم گفتم هی فاطمه فاطمه ببین این پسره هم کلاسیه ماعه ؟ چرا تا حالا بعد دو ماه ندیده بودمش من

اونم گف منم ندیدمش و...

بچه یه چیزی تو دلم مونده نگم میترکم😍

جاریمو بعد مدت‌ها دیدم، انقدرررر لاغر شده بود که شوکه شدم! 😳

پرسیدم چی کار کرده تونسته اون لباس خوشگلشو بپوشه تازه دیدم همه چی هم می‌خوره!گفت با اپلیکیشن "زیره" رژیم گرفته 
عید نزدیکه و منم تصمیم گرفتم تغییر کنم. سریع از کافه بازار دانلود کردم و شروع کردم، تازه الان تخفیف هم دارن! 🎉

شما هم می‌تونید با زدن روی این لینک شروع کنید

یه پسر سبزه با قد ۱۸۰ به بالا نه هیکلی و نه ریز میزه

و چشمای درشت و چشم و ابرو و ریشای پر و مشکی

سرش پایین بود و یه گرمکن مشکی تنش بود

دیدن این پسر همانا و دل باختن من بهش همانا 

دیگه کارم شده بود زیر چشمی زیر نظر بگیرمش 

خنده هاش کاراش حرف زدناش مودب بودن و حجب و حیاش 

دوستام فهمیده بودن روش کراشم ناجور

میدیدمش دست و پامو گم میکردم

ازونا بود که یدونه از دخترای کلاس رو هم فالو نداش

پیج بسته و ... منم ادمی نبودم که ریکوئست به پسر بدم

ندیده بودم هم با دخترای کلاس حرف بزنه اصن

دیر میومد سر کلاس و زود اولین نفر میرفت بیرون و قلب منم با خودش میبرد


دیگه بچه ها هر موقع میدیدمش دستم مینداختن که هی فلانی اومد و.. منم خوشم نمیومد انقدر ضایع بازی در بیارن، دیگه گفتم بهشون نه دیگه روش کراش نیستم خوشم نیومد ازش ولی مثه سگ دلم گیرش بود

نمیدونستم مذهبیه یا لاشی چون اکیپ دوستاش لاشی ترین پسرای کلاس بودن که پی وی دخترا همش پلاس بودن و لاس زدن و... ولی از خودش چیزی نشنیده بودم 

گذشت و دیگه دوستامم فکر کردن من روش کراش نیستم و دست از سرم برداشتن 

تا رسید به یه روز کار عملیمون 

اتفاقی هم گروه شدیم و من توی پوست خودم نمیگنجیدم واقعا رو پام بند نبودم

و اونجا اولین مکالمه ما دو تا ازون گروه ده نفره شکل گرفت 

کاملا یادمه که گفتم

ببخشید آقای مثلا(رضایی) ؟

برگشت و گفت جانم؟

من دیگه انگار نبودم 

حرفمو یادم رفت اصن

انقدر صداش خوشگل بود که دست و پامو گم کردم

من کجا تو تصورم هم نمیگنجید که هم کلام شم باهاش انقدر که کم حرف و گریزون بود 

بعد من اولین بار مخاطب قرار داده بودمشو گفت جانم 

نمدونم درک میکنین چه حالی داشتم من اونجا یا نه

خلاصه حرفمو گفتم و تموم شد اون روز

ولی اتیشی که تو دل من انداخت تازه داش جون میگرفت فکر و خیالم شده بود اون پسر 

البته که معدل الف کلاس هم بودم و روی درسم تاثیری نزاشته بود

موقع کنفرانساش ازش فیلم و عکس یواشکی میگرفتم که بیینمشو از دلتنگیم کم بشه

تو برزخ گیر کرده بودم که این عشق بی حاصل یکطرفه رو ول کنم یا ادامه بدم که چی بشه تا کجا ادامه بدم

گذشت تا اواسط ترم دوم

یه روز همه بچه های کلاس هماهنگ کردن برن جنگل تفربح اکثرا رفتن

یه من و یه دختر مذهبی دیگه و این اقا پسر و دوستاش موندیم و رفتیم سر کلاس سر جمع ده نفری بودم تقریبا

راستی متوجه شدم که از اکیپ لاشی اش جدا شده بود ترم یک و با پسر مذهبیای کلاس هم گروه شده بود

اون روز که همه رفتن تفربح و دیدم این نرفته و کم و بیش هم متوجه شده بودم مذهبیه دلم اصن بی طاقت شده بود

تنها توی اتاق نشسته بودم که به سرم زد بهش پیام بدم

ولی ناشناس

اکانت جدید زدم و اسم و پروف غریبه گذاشتم و بهش پیام دادم

سلام اقای رضایی خوب هستین؟

مردم و زنده شدم تا پیام دادم

جواب داد و خب پرسید کی ام و ...

منم بدون مقدمه یه طومار بلند از اینکه تحسینش میکنم و خیلی به چشمم عزیزه و ... نوشتم و سند کردم از ری اکشنش میترسیدم البته من همه چیو با عزت نفس نوشتم ولی خودم میدونستم تو دلم چقدر اشوبه چه کاری بود که من کردم

گفتم هیچ منظوری نداشتم و اولین و اخرین باریه که پیام میدم

دیدم بعد دو ساعت سین کرد و پرسید کی ام و....

یکم به همین منوال گذشت و خیلی محترمانه صحبت کرد باهام که دیگه دلی برا من نمونده بود که این پسرو توش جا کنم از بس که قلبم پر از حس خوب بود

خودمو معرفی نکردم و گذشت


۵ ۶ باری هی پیام دادم و هی اون به من محترمانه میگفت بگو کیی و خب من ناشناس نمیتونم صحبت کنم . یه جاهایی گف که من اصن اهل دوستی و اینا نیستم و یجوری که بیخیالش شم


گذشت و ترم دو تموم شد و همون چن باری بود که من باهاش حرف زدم

یادمه یه بارش اینجوری شد که خیلی محترمانه ولی خیلی سرد با من حرف زد و اتمام حجت کرد که دیگه بهش پیام ندم

قسم خوردم بهش پیام ندم دیگه

 اون همشهریم بود ولی خوابگاهی بودیم جفتمون

فرداش که سوار اتوبوس شدم اولین کسی که دیدمش خودش بود تو اتوبوس کل مسیر تا رسیدن به شهر دانشگاهم جلو من نشسته بود و من فقط نگاش میکردم 

به جای تموم وقتایی که سر کلاس نتونسته بودم نگاش کنم 

من میدونستم که شب قبلش باهاش حرف زدم ولی اون حتی منو ندید که بهم سلام کنه به عنوان همکلاسی

همون روز کارو خراب کرد 

دوباره دل من بی قرار شد و بازم این پیام دادنا رو با شیطنتای ریز ادامه میدادم تا اخر ترم

بهش پیام دادم و روز اخری تو مسیر برگشت ارزوی یه تابستون خوب رو کردم 

دیگه پیام ندادم

تا یه روز که رفته بودم اموزش رانندگی داشتم پارک دوبل میکردم که یهو یه نفر بلند اسم این پسر رو صدا کرد

اسمش اسم رایجی نیس

صدای اون ادم همانا پارک دوبل خراب کردن من همانا

اصن بهم ریختم با یه تشابه اسمی من دلم براش دوباره لرزید 

داشتم دیوونه میشدم

همون شب بهش پیام دادم و سر بسته قضیه اینی که یه تشابه اسمی باعث شده دلم براش تنگ بشه و پیام بدم رو بهش گفتم

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792