نمیدونستم مذهبیه یا لاشی چون اکیپ دوستاش لاشی ترین پسرای کلاس بودن که پی وی دخترا همش پلاس بودن و لاس زدن و... ولی از خودش چیزی نشنیده بودم
گذشت و دیگه دوستامم فکر کردن من روش کراش نیستم و دست از سرم برداشتن
تا رسید به یه روز کار عملیمون
اتفاقی هم گروه شدیم و من توی پوست خودم نمیگنجیدم واقعا رو پام بند نبودم
و اونجا اولین مکالمه ما دو تا ازون گروه ده نفره شکل گرفت
کاملا یادمه که گفتم
ببخشید آقای مثلا(رضایی) ؟
برگشت و گفت جانم؟
من دیگه انگار نبودم
حرفمو یادم رفت اصن
انقدر صداش خوشگل بود که دست و پامو گم کردم
من کجا تو تصورم هم نمیگنجید که هم کلام شم باهاش انقدر که کم حرف و گریزون بود
بعد من اولین بار مخاطب قرار داده بودمشو گفت جانم
نمدونم درک میکنین چه حالی داشتم من اونجا یا نه
خلاصه حرفمو گفتم و تموم شد اون روز
ولی اتیشی که تو دل من انداخت تازه داش جون میگرفت فکر و خیالم شده بود اون پسر
البته که معدل الف کلاس هم بودم و روی درسم تاثیری نزاشته بود