یه شب شام خونه مون بود دوستش مرتب بهش زنگ میزد اصرار که بیار بریم یه جای گردشگری نزدیک شهرمون دوستش میشد همکار و شریکش اهل رفیق بازی و اینجور جاها رفتن نبود دلشم نمیخواست بره انگار توی رودروایسی گیر کرده بود تا دم در رفتم دنبالش گفتم بیا با موتور داداشم بریم دور بزنیم ول کن نرو گفت دیگه زشته صدبار زنگ زده فردا ظهر میریم دور میزنیم همینکه رفت انگار یه استرسی افتاد به جونم نمیدونستم چمه به مامانم میگفتم دست و پاهام مور مور میشه گپشام بود میکشه اصلا نمیتونستم یه جا بشینم