2777
2789

بچه یه چیزی تو دلم مونده نگم میترکم😍

جاریمو بعد مدت‌ها دیدم، انقدرررر لاغر شده بود که شوکه شدم! 😳

پرسیدم چی کار کرده تونسته اون لباس خوشگلشو بپوشه تازه دیدم همه چی هم می‌خوره!گفت با اپلیکیشن "زیره" رژیم گرفته 
عید نزدیکه و منم تصمیم گرفتم تغییر کنم. سریع از کافه بازار دانلود کردم و شروع کردم، تازه الان تخفیف هم دارن! 🎉

شما هم می‌تونید با زدن روی این لینک شروع کنید

سال اول دبیرستان بود کلا توی فامیل با پسرا هم سن بودم پسر داییم از همه بیشتر انموقع ها هنوز موبایل نبود زنگ میزد خونه مون از درس و مدرسه می‌گفت منم همینطور توی فامیل بچه درس خوان و زرنگا ما دوتا بودیم 

یه شب عروسی دعوت بودیم بهم گفت فردا نتیجه کنکور میاد و اول صبح منتظر تماسم باش اون موقع اصلا بحث دوست پسر و دوست دختر نبود صمیمی بودیم ولی فقط در حد تشویق هم و تعریف روز مرگی هامون 

ارتباط مون در حد عید دیدن بود و گاهی زنگ زدن و همون مهمونی های خانوادگی حتی با یه دختره دوست شده بود با جزئیات برام تعریف میکرد و همه نامه های دختره رو جمع میکرد تا منو ببینه بده بخونم همچین آدمایی بودیم 

منم کنکنورم رسید و رفتم دانشگاه سال اول دانشگاه گوشی خریدم پیام داد زنگ زدم جواب دادی هیچی نگو حتی آلو نگو استرس میگیرم فقط گوش کن منم با استرس اینکه اتفاقی افتاده جواب دادم و ابراز علاقه کرد و گفت همیشه دوست داشتم و این حرفا خلاصه اینجوری با هم اوکی شدیم 

تا اینکه تموم کرد و باز گفت بیام گفتم می‌خوام ارشد بخونم صبر کن قبول نکرد کلی اخلاف و بحث آخر حرف اون شد اومدن خواستگاری قرار شد عقدمون بمونه بعد ارشد من اونم کار کنه ولی دستش بیاد 

خیلی زرنگ و کاری بود رشته آش کامپیوتر بود و وارد به اینکار سر یه سال کلی توی شهرمون اسم و رسم در کرد تقریبا همه میشناختنش و کارش با مدارس بود و دانشگاهها بود و کلی دختر دنبال تور کردنش 

من درسم تموم شد و ما عقد کردیم من حس میکردم خوشبخت ترینم اونم همینطور فقط همیشه اصرار به زودتر ازدواج کردن داشت و می‌گفت الکی عمرمون داره می‌ره و تو سخت میگیری و این حرفا 

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792