همسایه بودیم پیشمون مغازه داشت پسر نجیب و خوبی بود آنقدر نگاه میکرد به مامانم سلام میکرد ولی حرف نمیزد همه فهمیدن منظوری داره انگاری میترسیده بیاد خانواده ام پیش بزنن اختلاف سنی داشتیم فکر کنم به همین خاطر
خیلی گذشت تقریبا یکسال و خورده ای
زمانی که نبود اذیت شدم یه سری رفتارا کرد بشدت اذیت شدم چون خیلی دوسش داشتم
بعد ولش کردم بیخیالش شدم
و فکر کنم دو سه ماه بعدش اومد درخواست اذدواج داد خیلیم پافشاری کرد منتها اون اذیتاش باعث شد نفرت بگیرم ازش
نه دوست پسر نداشتم الکی بهش گفتم