تولد دخترم بود روز قبلش همه بودن مادرشوهرمم بود.بعد چون دکور و و بادکنک آرایی زده بودم و کلی ام میوه و تنقلات اضافه زده بودگفتم بزا فردام جمع رفیقام بگم بیشتر خوش میگذره
یه عصرونه درست کردمو دعوتشون کردم
مادرشوهرمم تعارف کرده بودم منتهی گفتم با خودم نمیاد حتما چون میدونه دوستامن
صبح زنگم زد گفت دیشب هیچی پذیرایی نشدیم و نفهمیدم از مراسم امروز بیایم خونتون باز دور هم باشیم
منم گفتم آره دوستامم دعوتن بیاین یهو جا خورد و متوجه شدم خوشش نیومد ولی بازم پاشد اومد با اینکه میدونست.
من شوهرمم خونه بود منتهی گفت من تو اتاق یکم استراحت میکنم بیرون نمیام شما راحت باشین.اون خوابشم سنگینه با سروصدا بیدار نمیشه فاصله اتاقشم با هال زیاده
مادرشوهرم تا اومد و فهمید شوهرم تو اتاقه گفت ضبط و خاموش کن بزار بخوابه گفتم اون بیدار نمیشه باز گفت نه خاموش کن
منم به حرفش گوش ندادم چون شب قبلش هم هی یسری میگفتن خاموش کن سرمون درد گرفت دیگه میخاستم عین آدم تولد بگیرم برا بچم
بعد ما وسط بودیم در حال رقص انقد بد نگامون میکرد
بهش گفتم از دور بیا توام با یه حالت بدی دستشو تکون داد و گفت برو بابا یعنی بدم میاد ازین کارا
بعد دخترش آنقدر دیر اومد که چون خوشش نمیاد از دوستام
دوستام بهش گفتن بیا برقص گفت من با این اهنگ قدیمیا دوست ندارم نمیتونم برقصم
بهش .گفتن خب آهنگا خودتو بزار ما با همه چی میرقصیم
گزاشت بعدم هی میگفت بلد نیستم و حال ندارم
موقع رفتن که دوستام داشتن خدافظی میکردن
روبرومون یه همسایست
یهو دوستم آروم گفت وای چه بد این بنده خدا روبروتون حتما صداها رفته
یهو مادرشوهرم بلند بلند گفت نه مگه چکار کردیم هروز ک نیست سالی یبار
منم گفتم آروم دوستمم گفت آره یواشتر الان نگامون میکنن
یهو مادرشوهرم بلند گفت نگا کنه
بیا بای بایشم میکنم
بخدا انقد خجالت کشیدم ازین کاراش که
دیگه بمیرممم دعوت نمیکنم