اشنایی ما خنده داره. عروسی دخترداییم بود، بعد منم یا اون وسط بودم یا کنار بقیه دخترای فامیل مشغول جیغ و سوت. مادرشوهرم اونجا منو دید و خوشش اومد گشت دنبال مامانم و از قضا یه همسایه خیلی قدیمی دراومدن در ۴۰ سال قبل همسایه بودن
خلاصه هیچی اونجا با مامانم صحبت کرد و شب زنگ زدن از بابام اجازه گرفتن که ما باهم اشنا شیم. چون هم سنشون بالا بود و هم خودشون شهرستان بودن (همسرم محل کار و زندگیش تهران بود) دیگه گفتن ما خودمون به نتیجه برسیم. خلاصه اولین بار تو یه کافه دیدمش. هواسرد بود یه پیراهن سفید با چارخونه ریز آبی تنش بود و یه پلیور سفید مشکی روش، با یه شلوار کتان مشکی
دیگه دل دید و پسندید و اسیر شد! ۵ ماه بعد عقد کردیم