خب آره من واقعا خودمو مسئول میدونم من که این ادمو میشناسم اصلا نباید حرف میزدم من که خودم میدونم برای یه حرف عادی چیکار میکنه نباید چیزی میگفتم همش تقصیر من بود
من چطوری خواهرمو نادیده بگیرم اون کوچیک تره هیچ کسو جز من نداره من مجبورم اونو هم به دوش بکشم
اکه من پشت مامانمو بگیرم جدا شو بعد بابام یه کاری کنه خب معلومه تقصیر منه اگه من این کار رو نمیکردم اینطور نمیشد
اصلا اکه من دنیا نمی اومدم مامانم شاید میتونست جدا شه از بن ریشه همه چیز زیر سر منه
یه بار هم تا جدایی رفتن که بابام اومد گریه و زد زیر همه چیز من خونه بابابزرگم بود برگشتم خونه مامانم گفت نباید می اومدی ولی چاره ای نداشتم همه گفتن برو منم اومدم یه مدت یعنی یه هفته هم نشد بابا مهربونم بود باز شد مثل قبل
اینا بخوان خدا شدن اینقدر آدم هست که نذاره هی بیان صحبت کنن هی راضی کنم و....