تورو خدا بخونین کمکتون احتیاج دارم
همه رو یکجا نوشتم قطره چکونی نیست که وقتتون بگیره
🙏خونه مادرسوهر بودیم بچم ۵ سالشه
خیلی باادبه همه سر ادبش قسم میخورن
مادوتا شهر دوریم دیر به دیر میریم اونا جنوبن ما سمت بالای کشور
خلاصه
از صبح اونجا با بچه ها بازی میکرد کم کم یخش باز شد نمیدونم چی شد سر سفره صبحانه داستیم حرف میزدیم یهو گفت چرت نگو بابا
منطورش به من بود اصلا این جمله تااون موقع نگفته بود
جلو جمع چیزی نگفتم ولی بعد رفت حیاط شیطونی بازی خوشحال بود
منم پشت سرش رفتم چون نمیشد داد زد
فقط چشمام و خیای گرد کردم مثل عصبانیت زیاد گفتم چه طرز حرف زدنا بی ادب احساس کردم شک شد تا اون موقع اصلا دعوا اونجوری نکرده بودمش
یهو برگشت خواست بغلم کنه گفت ببخشید کاش میبخشیدمش کاش
اما اینقدر عصبانی بودم گفتم بهم دست نزن بی ادب برو خونه مثل بقیه بچه ها ظرفت رو جمع کن
تو خونه همیسه جمع میکرد حرص خوردم چرا اینجا جمع نکرد
کلا بی ادب شده بود
رفت تو ولی شک بود فکر نمیکردم اینقدر بترسه
واقعا فکر نمیکردم
اصلا گیج شده بود طرف برداشت فقط منو نگاه میکرد پاش گرفت لب فرش افتاد باز منو نگاه میکرد وای خدا جیگرم سوخت
بعدش چیزی نگفتم کم کم اومد سمتمون خمیر بازی کرد دوباره با بچه ها اروم بازی کردن
بعد چند وقت پرسیدم کجا خیای بد دعوات کردم یادش نمونده بود
اما عداب وجدان ولم نمیکنه
چرت برای حرف و قصاوت بقیه بچم دعوا کردم
چرا گفت ببخشید نبخشیدم
کلا میریم خونه مادر شوهرم خودمم حساس میسم چون خیلی گوشه میدن صبرم کم میشه
اگه جای دیگه بودیم حتما اینطوری برخورد تمیکردم
وای چشماش وقتی شک شده بود خدایا منو بکش
چکار کنم دلم میسوزه