سلام من دیشب خواستگاری خواهرم بود ازدواج دومش
خلاصه به تفاهم رسیده بودن .
شوهر منم باخبر بود بعد شب کار بود صبح اومده خونه میگم خواهرم ازدواج کرده میگ چقد مهریهاش؟ گفتم انقد
یه دعوایی راه انداخته به منم گیرداده چرا بابات با من لج مهر تو انقد مهر خواهرات انقد پایین ..بهش میگم اخه اون ازدواج دومش ..شرایطش کلا با من فرق داره من موقعی که زنت میشدم 14سالم بود. ازم یازده سال بزرگتر بودی میترسیدن بعد ده سال گیرداده فک کن😐 انگار میخواد مهریه به من بده عوضی خواهرش بیست سال پیش ازدواج کرده پسرش دوسه سال از من کوچیکتره مهریهاش از من بیشتره ...
خلاصه از صبح قهریم منم محلش ندادم هرچی از دهنش دراومد گفتم منم هدفون گذاشتم فقط صداشو نشنوم
نبرد به مامانم روز مادر تبریک بگم 😔
عصریم خواهرم زنگ زد گفت مثل اینکه خونوادهی پسره راضی نشدن همه چی بهم ریخت
از زمین زمان برام میباره
استرسی شدم شدید نمیدونم زندگی نکبتم تحمل کنم یا به غصهی خواهر برادرام بخورم خدااا فقط کمک کن