اشتباه کردم
نمیگم بده
اتفاقاً پسر خوبیه
خودش پافشاری کرد خودش اصرار کرد
لعنت به من که هنوز نمیتونم با عقلم تصمیم بگیرم
چقدر به مامانم گفتم اینا سطح مالی و اجتماعیشون از ما بالاتره
گفت چه عیبی داره
من باید مجرد میموندم
باید تمرکزم رو میزاشتم رو کار و درس تا بلکه یروز بتونم برم از این مملکتی که از سر تا تهش رو بگردی به اندازه یک نقطه عدالت پیدا نمیکنی
همیشه باید به خاطر فقر متلک بشنوی و حقت پایمال بشه
چیزی که دست خودت نبوده
مامانم گفت نه مادرش هم زنگ زد حرف زد پا درمیانی کرد
زشته
لگد به بختت نزن
منم گفتم فقط در حد یک مدت آشنایی تا ببینم چی میشه
که ای کاش نگفته بودم
اما گفتم و حالا خواهرش شده بلای جونم
بعدشم من اصلاً انگار آدم این چیزا نیستم
چقدر گفتم بابا من افسردگی دارم
از نظر روحی بهم ریخته ام
کی به حرفم گوش کرد
به خودش هم گفتم گوش نکرد
حالا اصلاً نمیدونم در جواب حرفاش چی بگم
در جواب صمیمیتی که باهام داره چه عکس العملی داشته باشم مثل ماست میمونم
خواهرش هم که بدتر گند زد به روحیم
هرچی قرص خورده بودم اثر همش رو یک تنه به باد داد