من نه ساله ازدواج کردم .هفت سال اول تو یه ساختمون مشترک بودم با جاری بزرگ و مادر شوهرم. اینم بگم هرچی که بگید کشیدم . هر نوع اذیت و آزاری دیدم ازشون . دوساله از اونجا بیرون اومدم. شوهرم فقط وقتی باهام خوب بود که برای خانوادش خدمات داشتم. هر مریضی پیش میومد کرونا . سکته . خونه تکونی . همه چی من بودم با وجود شش تا خواهری که داشت . خیلی خیلی خیلی خوب بودم براشون . بارها و بارها کارای شخصی پدرشوهرمو انجام دادم بارها و بارها از خودم گذشتم .نمیگم کارم خوب بوده . تا اینکه شش ماه بعد از اینکه از اونجا دراومدیم شوهرم هفته ها منو میبرد دوباره برای تمیزکاری و کارای روزمره خونشون . هفته ها اونجا بودم برمی گشتیم سه روز خونه خودمون بودیم. دوباره میرفتیم. خیلی تلاش کردن ما از اونجا نریم و ور دلشون بمونیم اما نشد . برای همین سر لج افتادن با من و برادر شوهر کوچیکم بهم گفت چرا همش گازو میسابی میخوای تا بندازم جلوت . منم گفتم زورت به بقیه عروساتون نمیرسه به من روزتون میرسه مگه بد کردم مگه فقط گازو تمیز کردم من کل خونتون رو تمیز کردم. یهو برگشت گفت پدر سگ شوهرم بود و هیچ کار و حرفی نزد
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.
شوهرت هیچ موقع پشتت نبوده بعد تو پاشدی به خاطرش رفتی بازم بی احترامی دیدی خدا وکیلی اسی عقل تو سرت ه ...
اشتباه کردم خیلی پشیمونم خیلی . فکر میکردم پشیمون هستن . از روزی میترسم پدرشوهرم بمیره تا آخر عمر شوهرم بگه نیومدی پیش پدرم یا تو مراسمش خواهرانش آبرومو ببرن بگن چرا اومدی
دعوا بود که بود مرگ یه بار شیونم یه بار بی احترامی که دیدی تو این مدت چی شخصیت خرد شدت چی؟
خیلی حالم بده خیلی خیلی . داغونم مدام خودمو سرزنش میکنم مدام گریه میکنم از شب یلدا کاری با من کردن یه ماه قبل یلدا قبل نوروز و همه مراسمات من دلشوره دارم همش