امسال اولین سالیه که زنش شدم
حتی تبریک هم نگفت بااینکه ازچند روز پیش گفتم امروز روز زنه
اشکم در اومد ساعت۴ بهش گفتم امروز روز زنه همه تبریک گفتم الا تو گفت نمیدونستم
انتظار داشتم بگه بریم بیرون چیزی بخریم خوابید تا الان مغازه های شهرمون ساعت۸ همه بسته ن با ناراحتی بهش میگم امروز روز زن بود اولین سالی که زنت شدم مغازه ها هم الان کم کم میبندن میگه خیلی حرفای چیو میزنی بهش میگم خیلی چیپ حرف منه یا کار تو
کنارت احساس ارزشمندی نمیکنم
میگه کنارم خوابیدی تا الان حالا میخوای سر من خالی کنی
میگم خب خودت برنامه ریزی میکردی میرفتی بیرون
خلاصه اینکه حالم بده این اتفاقات بارها داره تکرار میشه
الانم ذوقی ندارم برم بازار باهاش انگار توفیق اجباری شدم براش و اسباب زحمت که به زور ازش هدیه رو گدایی کنم