توتاپیکای قبلیم هس،پدرشوهرم سرطان گرفته مادرشوهرم هیچ کاریو تنهاانجام نمیده ده روزه خونمونن حتی یشب نمیبره خونه خودش همه کاراروانداخته گردن شوهرم
شوهرمنم تک فرزنده کاری که بعدازیسال بیکاری پیداکرد ازدست داد هرروزداره باباشومیبره دکتر،ازطرفی یماه دیگه بایدازین خونه پاشیم پول نداریم پول پیش اضاف کنیم مستاجریم....مادرشوهرمم هرروزگریه میکنه امادریغ ازینکه یباردلش بحال شوهرش بسوزه،همش بفکرخودشه میگه اگ من تنها بمونم تنهامیترسم زندگی کنم باید یاشمابیاین خونه من یامن بیام پیش شما...خلاصه که ازالان خودشوانداخته گردن ما..... دلم بحال شوهرم میسوزه ینفره اینقدسختی رودوششه... ازطرفی دکترگفته سرطانش خطرناکه بنظرامکان خوب شدنش خیلی کمه... دیگه معلوم نیس چندوقت این روندادامه داره ازیطرف دارم فکرمیکنم اگ خدای نکردا پدرشوهرم طوریش شه،چطوربااین مادرشوهری که دلش میخادزندگی مارو مدیریت کنه زندگی کنم.... دلم گرفته نمیدونم چه کنم