چند هفته پیش آزمایش دادم ریزش مو داشتم، بعدش با یه خانم 55 ساله عوض شده بود جای خیلی معتبری هم رفته بودم و اینجوری نبود بگم اشتباه شده دوباره بگیرید یعنی همه متخصصا قبول دارن اون آزمایشگاه رو، وقتی نشون دکتر دادم چشماش چهارتا شد، گفت غزل خانم همراهت کیه گفتم خودم تنها اومدم گفت ببخشید اینو میگم ولی شما مبتلا به یه بیماری نادر هستی و چهل روز بیشتر زنده نیستی، هیچ درمانی هم وجود ندارع اسم بیماریه عجیب غریب بود الان یادم نیست ولی دقیق یادمه گفت چهل روز بیشتر زنده نیستی، نمیدونم چرا نه ناراحت شدم نه ترسیدم فقط یک لحظه حس کردم تمام جهان سکوت کرد، تمام دنیا ساکت شد و حس کردم تمام سلول های بدنم وایساده من از مسیر مطب تا خونه نمیدونم چجورخودمو رسوندن خونه، فقط تنها کاری که کردم دقیق چهل روز رو نوشتم و هر روز خط میزدم، تصمیم گرفتم تمام کارایی که دوست دارمو انجام بدم، اول رفتم سرخاک پدر بزرگ مادر بزرگم که پنج سال بود نرفته بودم، بعدش رفتم شاهچراغ زیارت کردم، بعداز اون رفتم با موتور دوستم، موتور سواری چون عاشق موتور سواریم، بعدش خونه تک تک کسایی که دوسشون داشتم رفتم هر روز رفتم طبیعت چون عاشق طبیعتم، هرچقدر نزدیکتر میشدم به روز موعود یکم ناراحت میشدم نه برای خودم برای مادرم که بعداز من قرارها چی سرش بیاد ادامه داره