یلدا رفتیم خونه عمه شوهرم جاری مزخرفم آمد پیشم من نشست شوهرم میگفت تو چرا پیش اون نشستی من گفتم من پیش اون نشستم اون پیش من نشسته خلاصه گفت برو پیش خواهرم مادرم از این حرف ها همش غر میزنه من بچه میخوام من کار مخوام همش در خواست میکنه از دستش خسته شدم نمیدونم چرا دوستش دارم ولی الان اصلا حالم خوب نیست حال روحی خوبی ندارم