من ۱۵ ساله ازدواج کردم هر دو کم سن بودیم و حمایت گری هم نداشتیم من عروسی نگرفتم طلا هم شوهرم نتونست بگیره، از خونه بابام کلی طلا آورده بودم که همه اش رو دادم شوهرم یه تکه زمین خرید، شوهرم اون موقع گفت تو که انقدر هوامو داری بهت قول میدم تا آخر عمرم هر چی بخرم به نامت بزنم، چند سال بعد تونستیم خونه بخریم که شوهرم بنامم زد و یه ماشین هم خریدیم که باز بنامم زد
اما واکنش خانواده اش اوایل رسما کرم می ریختن که دعوا راه بندازن تا به شوهرم نشون بدن که من خونه و ماشین رو برمی دارم شوهرم رو می ندازم بیرون، یا تو روم گفتن رفتی دعا گرفتی برای پسرمون، بعدش که دیدن نه من نه شوهرم تحت تاثیر دیگران نیستیم، مادرشوهرم که با ما دو تا کوچه فاصله داشت هر روز شام می یومد خونه مون شب هم می خوابیدن چندین سال این روال ادامه داشت دو تا بچه دارم سر هر دو بعد زایمان خراب میشدن سرم من با شکم پاره پذیرایی می کردم خودشون هم یه استکان جابه جا نمی کردن، سر زایمان دومی بیست روز بود زایمان کرده بودم ۵ بار اومدن برای شام آخر سر دیگه تحملم تموم شد گفتم حق ندارید بدون دعوت بیاین من با دو تا بچه نمی تونم ازتون پذیرایی کنم درسته یه دعوای حسابی کردیم ولی شکر خدا پاشون بریده شد