بچها حدود یکساله و نیم نامزد بودم خیلی بهش وابسته بودم جوری ک اگه یروز غیبش میزد نفسم درنمیومدتااینکه ی شب یکی گف بهم خیانت کرد و من عصبی بودم بهش گفتم حرومزاده مادرپسره فهمیدوگفت بایدجداشین بمن بی احترامی کرده پسره سعی خودشوکرد اما راضی نشد مادرش و اینم بگم تک پسره و پدرهم نداره و ۳۵ سالشه بهم گفت من دیگه ازدواج نمیکنم اگه میشه همینجوری باهم بمونیم تاهمیشه منم قبول نکردم اماحالم خیلی بده شبا باصدای قران میخوابم کابوس میبینم و نسبت ب همه پسرا بی حس شدم ازفکرش بیرون میرم