حس میکنم تو زندان ام و نگهبان دارم
برم بیرون و بیام منو میپان
خرید میکنم با ترس و لرز میارمش خونه
الان دوس داشتم ناهار درست کنم زنگ بزنم بابام بیاد ببره برا ظهرشون ولی خوشم نمیاد اینا بفهمن پشت سرم بگن پولای بچه و داداش مارو میده باباش
وااای کلا زیر نظرم
یعنی مهربونترینم که باشن باز خوب نیست