دیشب خونه داییم بودیم پسرداییم اکسمه و قراره امروز بره سربازی
بعد مادربزرگم ب من گف خونه تنهایی بیا پیش من منم گفتم عادت دارم ب تنهایی یهو دیدم پسرداییم رف بیرون اومد تو نگاه کرد تو چهره من زد زیر گریه
بعد همه فک میکردن داره واسه سربازی گریه میکنه دلداریش میدادن😐