دیشب برا شب یلدا قرار شد برا شام خونه پدر من باشیم بعد شامم بیایم پیش خانواده شوهرم
بخدااا اونجا با عجله شام خوردیم و اومدیم اینجا
همینکه اومدم من از چهره خانواده شوهرم قشنگ میفهمم دردشون چیه و خیلی سرد برخورد میکنن باهام
بعد من نشستم گفتم خب چ خبر پدر شوهرم گفت هیچیی داشتیم در مورد شما دووتا حرف میزدیم گفتم مااا چی میگفتین خب گفت مبگفتیم دو تا گراز داشتیم بهتر از اینا بود
چرا اخه؟؟چرا من حق نداشتم برم خونه پدرم اصلا من حق انتخاب نباید داشته باشم برا زندگیم
بخدا اگر تا اخر شب باهاشون سرد بودم منم کلا اونام ابتجوری میبودن اما من اهمیت نداادم
پدر و مادرشوهرم بدم میاد مادرشوهرم خودشو خیلیی ببچاره نشون میده و پدرشوهرمو پر میکنه ازم وقتیم میبینمشون پدرشوهرم تیکه میپرونه
تو دلم گفتم اگه دامادشونم بود اینجورب باهاش برخورد میکردن