فقط خدا میدونه چقدر دلم پره....
انقدر دلم پره که خوابمم نمیبره.....
چقدر سعی کردم باهاش رفیق باشم ولی نشد....
چقدر سعی کردم جای خالی مادرشو که از بچگی ولش کرده و رفته و هیچ خبری ازش نیست، پر کنم ولی نشد....
یه جورایی انگار دستم نمک نداشت!!!
شما بهم بگین چجوری باید با مخبر بودنش کنار بیام؟
(منظورم از مخبر بودن اینه که صد بار هم من هم شوهرم بهش گفتیم این خونه چارچوب داره،هر حرف و اتفاقی توش میوفته،نباید به بیرون از خونه برده بشه و به کسی گفته بشه؛بِهِتَم قول میده که نَگِه ولی تا با مادرشوهرم تنها میشه همه چیو میریزه رو دایره،بعده ها هم با سوتی ای که خودش میده متوجه میشی که بهت دروغ گفته!!!!!)
نمیدونم دلیل این کارش چیه؟!
هر وقتم که باهاش حرف میزنم و ازش میپرسم چرا حرف میبری؛یا سکوت میکنه یا توجیه میکنه و اینجوریه که من علتشو متوجه نمیشم.....و این فضولیش باعث شده حتی عمه هاشم نبرنش خونشون...
هعی،کاش در توانم بود و میتونستم این اخلاقشو ترکش بدم ولی حیف که نمیتونم....
میدونین بدتر ازین چیه؟اینه که بخاطر فضولی و دروغاش باهاش ناخودآگاه سرسنگین میشم و شوهرمم وقتی میبینه با اینکه دخترش مقصره و من باهاش سرسنگین شدم؛دیگه منو محل نمیده و باهام حرف نمیزنه،مگه در حد چند کلمه،اونم با لحن سرد و جدی....
دخترشم اینجوری هی میره سمت باباش که مثلا حرص منو دربیاره....