ببین من نرفتم ولی یه زمانی پسرخاله م خواستگارم بود همو دوس داشتیم بعد اختلاف افتاد کینه کردیم و نشد یشب یهو مادربزرگم زنگ زد شام دعوتمون کرد خاله م غذا درست کرده بود آقا من شامو خوردم برگشتم خونه یهو ساعت ۳ شب بیدار شدم گریه میکردم دلم برا طرف تنگ شد گفتم خدایا کی صبح بشه بهش پیام بدم هرطور شده دوباره بیاد تا صبح که به مامانم گفتم اونم زنگ زد مادربزرگم گفت جریان اینطوره مادربزرگم در اقر هیجان از قدرت دعانویس لو داد که شب خاله م تو غذا دعا ریخته 🤣🤣