ازدواج کنم
منم سکوت کردم چون حق داشت
همش تقصیر منه چون اونقدر هر روز باهاش دعوا کردم که از چشمش افتادم
اون دختر رو هر چقد اسرار کردم نگفت
گفت همشهری هست ازدواج کنم میفهمی
من فقط شکستم وقتی پیاماشو نشون میداد حالا فهمیدم چرا تولدم و مناسبت هارو به من تبریک نمیگفت
وای دیوونه شدم گردنبند واسش فرستاده بود گفته بود قشنگع واس یلدات بخرم
اون دختره هم گفته بود زحمت نکش عشق دلم
من کم مونده بود از شدت فشار بیهوش بشم
تو بیمارستانم فشارم افتاد سرم بستن ولی نامزدم خبر نداره