اول از خودمو بگم.من دختر سخت کوش درس خون بودم
رشته دانشگاهی سخت پر از کار عملی پر از شب بیداری
خم به ابرو نیاوردم خوشحال وقبراق به کار ودرسم ادامه دادم . همین حین مشکلات خانوادگی برای خانوادم پیش اومد. از سر گذروندم خودم وخانوادم خودمونو جمع جور کردیم .اینارو گفتم که بگم چه جور دختر وخانواده ای بودم
ولی امان از یه ازدواج اشتباه
از اونور شوهرم یه آدم استرسی مضطرب
افسرده فقط نکته
اگه کوچکترین مشکلی برای کارش مخصوصا پیش بیاد یه سره استرس واضطراب داره به طور طبیعی نه ها
افسردگی داره قرص میخوره
تعطیل باشه توخونه شب میخوابه ۶و۷ پامیشه
بیرون تا من اصرار نکنم نمیبره متنفرم از ابن کار البته ولی به خاطر بچم میگم .
کلی کار تعمیری تو خونه داریم صد بار گفتم انجام نمیده میندازه واسه بعدا
میتونم برم یکیو بیارم ولی میترسم بدتر بشه .
رابطه جنسی کم .
حالا از منی که تو اوله متن گفتم چی مونده
برم توحموم وتوالت یه رب گریه کنم بیام بیرون بچم نبینه .
دیگه دوسش ندارم میدونم ولی یه جور عادت کردم بهش
از جدایی میترسم از اینکه بچرو بگیره
زنایی که مرد ضعیف واز درون تهی دارن میفهمن چی میگم