اولین سفر خارجیم بود تو شهر استامبول بودم و استرس زیادی داشتم بخاطر مسائل کاری ( پروژه برنامه نویسی ) .... تا اینکه پنجره رو باز کردم دیدم یه پیرزن که لباس صورتی رنگ شادی پوشیده بود مثل بچه ها رفت اون ور خیابون که بستنی فروش بود ...
از بستنی فروش خیابونی یه بستنی قیفی خرید و باهاش کمی بگو بخند کرد
کنار خیابون که ایستاده بود بستنی رو لیس میزد حس شادی عمیق و زیبایی داشت
همونجا فهمیدم که زندگی یعنی همین شادی های کوتاه و لبخند هایی که میزنیم حتی توی پیری ...
انرژی زیادی گرفتم و همین حس باعث شد تفکراتم نسبت به زندگی عوض بشه و باعث شد کلی اتفاقات مثبت و زیبا بعدش بیوفته
بعد از استامبول رفتیم دبی یک هفته هم دبی بودم و کلی تجربه کسب کردم ...
این پولارو امروز تو جیب کاپشنم پیدا کردم همه این خاطرات یادم افتاد که از اون موقع تو جیبم مونده بود خیلی خوشحال شدم