سلام ...
سلامی به تو از منی که جز تو پناهی ندارم
تاریکی شب که میرسد بند دلم پاره میشود انگار
غرق میشوم در خودم
و به بخیه های زخم های دلم مینگرم ...
تو تمامشان را دوخته ای
تمامشان را با حوصله بند زده ای ، مثل همان زمانی که بند بند وجودم را با عشق میپروراندی ،،،
به راستی من جز تو که را دارم؟
کدام دوستی که وقتِ بی حوصلگی هایم حوصله ام را داشته باشد ؟ کدام دوستی است که به حرفش گوش نکنم روزهای شادی فراموشش کنم اما باز وقت غصه و ناراحتی بگوید من در دلت هستم؟
آخر کدام رفیق هر لحظه از خودم برایم دلسوز تر است؟
خدایا ،،، من از خودم فرار میکنم ، از بدی هایم از گفتنی های نابجایم از سکوت بیجایم ، از بی اعتنایی هایم ...
اما چه کنم تو فقط قلق ِ این آفریده ی ِ بد قلقت را میدانی،،،،
تو آرامم کن ❤