ساعت ۳ نصف شد با دختر داییم زنگ کوچه ها رو میزدیم
یا اینکه با آبجی ها و دختر داییم میرفتیم برا پیر مرد ها با ماشین مزاحمت ایجاد میکردیم و متلک میگفتیم🤐😂
برسونمت حاجی جووون😂😂
باشوهرم عقدکردیم بعد خواهربرادرام فهمیدن
۱۷ سالم بود سال ۸۰ بود بابام‌یه پیکان داشت داغون بود رفتیم اراک خونه عموم یواشکی بابام خواب بود باهاش رفتم تا کوچه بغلی برگشتم دوباره اومدم کلی دعوام کرد هیچی از رانندگی نمی دونستم نمی دونم چطور ماشین و روندم
ی بار ساعت ۵ونیم صبح مجبور بودم تنها برم جایی
تاریک بود ترسناک بود برام
همه درهای ماشینو قفل کردم و با سرعت میرفتم
دوره دانشجویی همش جاده چالوس بودیم شب ساعت ۱۰ بر میگشتیم خونه با چه استرسی یادش بخیر
اوج کار باحال من این بودخونه بابا بزرگ دوستم بودیم(فامیل دور هم هست)
آره دیگه دوستم رفت از جیب بابت بزرگش سیگار کش رفت کشیدیم برا اولین بار
باحال ترین کار که منو واقعا هیجان زده میکنه وبهم انرزی مثبت میده وتا مدتها منو شاد نگه میداره هدیه دادن به دیگرانه
ارسال نظر شما
جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته
تاپیک های به روز شده
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های 2 روز گذشته
داغ ترین های تاپیک های امروز