امشب داشتیم تو خیابون میگشتیم یهو گفت خداازشون نگذره یه شهرستان رفت رو هم ازم گرفتن
گفتم ولکن همش جنگ اعصاب گفت بلاخره یه دلخوشی بود😔
دیروز مامانش خونمون بود باهاش بحثم شد وگفت دیگه خونم نیاین تاپیکای قبل گفتم همه چیودوسداشتی برونگاکن بد بیاین نظربدین ببخشید نمیتونم دوباره تایپ کنم طولانی میشه
ناراحتی قلبیم داره بمیرم براش بد دلم سوخت ولی بقران لازم بود بحثی ک کردم با مادرشوهر