سلام من دانشجو یه شهر دیگه ام
و بخاطر سطح علمی دانشگاه همه دانشگاه های خوب رو انتخاب کردم
و قبول شدم و با خوشحالی رفتم دانشگاه ، این مدت خودم با زندگی خوابگاهی خو گرفتم و روز به روز سعی میکردم مستقل تر بشم تا پیشرفت کنم و وابستگیمو کمتر کنم درس میخوندم و زندگی خوابگاهی خودم رو داشتم
و روی استقلال خودم متمرکز بودم
تا اینکه امروز با مادرم تماس گرفتم بهش گفتم تصمیم گرفتم فورجه ها بمونم خوابگاه درس بخونم که پشت تلفن گریه کرد و گفت دلش برام تنگ شده
فهمیدم این مدت که نبودم همش بی قرار من بوده 😓💔 و دلش برام تنگ شده بوده ، نمیدونم باید چکار کنم واقعا حالم بد شد حتی بخاطرش بلیط گرفتم برگردم ولی من نمیدونم چطور تا آخر تحصیلاتم با مادرم چکار کنم
اگه قرار باشه هر موقع من برم اینجوری بیتابی کنه چکار کنم
تا همینجا هم خیلی مراعات کرده بوده طوری رفتار نکرده من بفهمم چقدر ناراحته حالا چکار کنم 😥😢
به هر حال زندگی همینه منم باید مستقل بشم ولی خیلی دلم میسوزه برای مادرم نمیدونم چکارش کنم
با اینکه هیچ وقت از سختی های خوابگاه و دانشگاه براش نگفتم و فقط عکس دورهمی و غذاها دانشگاه براش میفرستادم و هر خبر خوشحال کننده ای رو اول برای اون داخل تلگرام میفرستادم تا نگرانم نباشه :((