خانمایی که داستان منو نمیدونید
خنده دار و غمگین هست
یه روز چهارشنبه خسته بودم گرفتم خوابیدم
مامانم بیدارم کرد گفت خواهرت کلاس داره بعدشم باید بریم خرید آماده شو
منم گیج بودم یه تیپ مسخره مث گداها زدم موهام مث این شونه نکرده ها باز
منی که همیشه آراسته ام
رفتیم فروشگاه همون روز دقیقا همون روز رو یه پسر خوشکلی کراش زدم
با شخصیت، آقا ، قد بلند ، بور ، خوش صدا میخورد سه سال ازم بزرگ تر باشه
حالا به ویژگی های ظاهری کار ندارم مهم اینه به دلم نشست
حدودا ده دقیقه اونجا بودیم
بچه ها تو سر و کله ی هم میزدن آبرو ریزی بود که نگم
بعدش رفتیم ما جالب اینجاست همون موقع باباش سوئیچ ماشین داد بهش که بره خریدارو بذاره
من که گاهی یواشکی نگاش میکردم اون منو نگاه نمیکرد ولی تو دلم میگم این نشونه اینه که وقتی نگاش نمیکردم اون بهم نگاه میکرده
حتی موقعی داشتیم می رفتیم زیر چشی داشت نگاه میکرد بچم🥺🥺