راستی یکچیزی
مادر من تو سفر بوده هر جا میخوان تو راه وایسن حتی برن چیزی بخرن مادرم نمیزاره تو راهممیگهنمیدونمکیامشب دعام کرده که اینقدر حالم خوبه یا مادرم یا خواهرم یکی از اینها دعا کرده
ولی بشدت عجله داشته بیاد خونه وقتی میاد خونه سکته میکنه بعدم التماس میکنه بزاره تو خونش بمیره هیچوقت یادم نمیره گریه میکرد میگفت بزارید تو خونم بمیرم ولی ما فکرمیکردیم یک بدماشینی ساده اس بزورخودمون میبریمش بیمارستان تو راه بیمارستان فوت میکنه قبل مرگش دست پدرم رو میگیره و میگه یوسف من میمیرم و اخرین جمله و تمام وقتی سرش تو دستای من بود تو بغل من بود فوت میشه من فکر کردم اروم شده دردش تموم شده تا اینک سرش رو طرف خودم برگردوندم و دیدم در حالی که اشک رو گونشه رفته از دنیایی که هیچوقت بهش تعلق نداشته دور شده از بچه هایی که هیچوقت لیاقتش رو نداشتند