بزار خاطره خودمو بگم نزدیک زایمانم همش خواب بد کابوس میدیدم ک چ بلاهایی سرم اومده و چقدر درد کشیدم تهش روز زایمان رفتم بیمارستان گفتم بچه تموم نمیخوره نگاه کرد صدای قلب همه چی خوب بود گفتم معاینم کن ببین دهانه رحمم باز نشده معاینه کرد گفت برو بستری شو سه سانت بازی گفتم ن میرم خونه وسایلام جمع کردم تنها اومدم بیمارستان چند ساعت بعد زایمان کردم هیچی هم نشد . الکی اونقدر استرس و فکر و خیال داشتم