من کسی رو ندارم باهاش دردودل کنم مادرم دوسال م بود طلاق گرقت و رفت دنبال زندگی خودش بدون هیچ احساس مسئولیتی نسبت به من دو ساله
پدرم بخاطر شباهت ظاهری من به مادرم نمیتونست بهم محبت کنه وحتی ازمن بدش میومد
پدرم بارها به من گفت اضافه زیادی حیف نون، حیف اون آبی که تو، توی دستشویی دنبال خودت میریزی
نامادری من مقصر تمام اتفاقات بد دنیا میدونست من سال59 دنیا اومدم 6ماه بعداز تولد من جنگ شروع شد بهم میگفت ازپاقدم تو جنگ شروع شده بگیر تاکوچکترین اتفاقات توزندگیمون
من بچه بودم باور میکردم الانم ناخوداگاهم باور داره من عامل بدبختی هستم
20سالم شد ازدواج کردم با برادر نامادریم باهزارامیدوآرزو اما شوهرم باوجود 27سال سن هنوز بچه بود که شدیدا وابسته به پدرومادر بود واگه آب میخواست بخوره نظرپدرومادرش رو میخواست
وقبل از ازدواج بامن عاشق ی خانمی بود که تا5سال بعداز ازدواجمون سعی میکرد با اون خانم ارتباط بگیره باوجودیکه ازدواج کرده بود خانمه به همسرش گفت وهمسرش زنگ به خونه ما زد ومنم فهمیدم
من فکرمیکنم هنوزم به فکر اونه
من 11سال باخانواده همسرم زندگی کردم عذاب کشیدم عذاب همه بماند به کنار
من فکر اقتصادی خوبی داشتم سال89 شوهرم پیکان داشت دوران خاتمی وام میدادن به شوهرم میگفتم خونه بخر مادرشوهرم ماشین مدل بالاتر میخواست وام وماشین رو داد ماشین مدل بالاتر که اونم شدضرر
بارها پول جمع شد من گفتم خونه یامغازه بخر مادرشوهرم نزاشت دیگه یکبار پدرشوهرم پشت من دراومد ی خونه 60متری خریدیم وباز بارها پیش اومد که ما خونه رو بزرگتر کنیم شوهرم نکرد که نکرد
والان با45سال سن تو خونه 60متری هستم با ی پسر بزرگ ودیگه نمیشه خونه بزرگتر گرفت چون خونه ما ویلایی فروش نمیره هرکی بخواد60مترخونه بخره آپارتمان میگیره بارها برای فروش گذاشتیم اماکسی طالب نیست خواهرشوهرم هیچی نداشت شوهرش کارگر روزمزد بود بخدا بافکرهتی من الان خونه 3طبقه داره که همکفش ی مغازه 70متری داره
از مادرشوهرم متنفرم خداکنه رو خوش نبینه
از شوهرم خسته شدم نه نای موندن دارم ونه پای رفتن