شب آخر شب سرنوشت بود شوهرم دیگه خوابش برد بچه ها هم خوابیدن من ماندم و ترس
خواب مرا فرا گرفت که دیدم از دیوار وارد شد رفت یه دستکش دستش کرد من دراز کشیده بودم نزدیک شد و دستم را گرفت و به سمت درب خروجی مرا میکشید روی زمین
آمد در را باز کند ناخودآگاه دستش را گاز گرفتم یهو غیب شد رعشه ای به جانم افتاد وارد دنیای عجیبی شدم به مدت 120روز در تیمارستان بستری شدم و...